۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

بهرام بیضایی در دانشگاه استنفورد: چرا سرزمینی که این همه دوستش دارم با خودش چنین سنگدل است؟



سخنرانی بهرام بیضایی در دانشگاه استنفورد هنگام دریافت جایزه ادبی بیتا

بهرام بیضایی: درحالی که گذشته پرستان همواره بر دانشگاه ها و نهادهای اندیشه پرور و آینده ساز می تازند، چرا پاس نداریم آن ها را که در حد توان پشتیبانی عملی خود را از چنین نهادها دریغ نداشته اند.
سنتی پسندیده که زمانی در سرزمین ما خیرخواهی نامیده می شد، گرچه در معنای آسمانی اش برای دریافت اجر معنوی.
آنان که دیندارتر می نمودند، مسجد می ساختند، بی ادعاترها، پل، کاروانسرا، گرمابه یا مدرسه و برخی معلم مدرسه را تعهد می کردند.
در همین قرن رو به پایان ایرانی ما، نمازی شیراز لوله کشی آب شهر را به گردن گرفت و بیمارستان ساخت. نمونه دیگر حاج حسین ملک، که کتابخانه ملک تنها یکی از هدیه های اوست.
سی سال کشید تا من که روی قصر فرهنگ دوگانه ایران مانده ام، دست کم به شغل خاندان پدرم، معلمی برگردم آن هم بسیار دور از سرزمین پدری ام.
از بیتا دریاباری و مطالعات ایران شناسی و دکتر عباس میلانی که شغل پدری مرا به من پس دادند. و همچنین سپاس گذار ایرانیان مهربان این نقطه از جهان هستم که امشب این تالار را به لطف خود گرما و زندگی بخشیده اند.
«جایزه بیتا» جوان است گرچه موهای کسانی که آن را دریافت می کنند، کم و بیش به سفیدی زده. برخی با گذشت زمان و بعضی مثل من از جوانی، تا امروز که موهایم از کاغذهایی که بر آن ها می نویسم سفیدتر است. 
زمانی در نوجوانی که این شماره های عمر در بیست و سی سال به نظرم دور، در خیال ناگنجیدنی و افسانه می آمد، تا امروز که خودم سیصد سال دارم.
نیم قرن نوشته ام، نیم قرن در کار نمایش بوده ام، نیم قرن در کار سینما از قلم زدن تا ساختن، نیم قرن در کار ریشه یابی و پژوهش و یک قرن پشت درهای بسته در انتظار یا شنوده یک طرفه گفت و گوهای پرسش و تهدید.
آری کسانی هستند که بیش از سال های تقویمی عمرشان زندگی می کنند، گرچه به راستی در خلوت خلوت خود به جوانی جایزه بیتا هستند.
چرا؟ کسی پرسید، چرا؟ با همین چرا آغاز شد. خودم را می گویم، که زمان های بسیاری را پی پاسخ همین چرا، هیچ و پوچ گم کردم. بیشتر پوچ و کمتر هیچ. و هربار از خودم پرسیده ام؛ «چرا؟».
 
چرا سرزمینی که این همه دوستش دارم با خودش چنین سنگدل است؟ همیشه و هرجا گاری انباشته از پرسش هایم را پی خود کشیده ام. از قلمرو قلم به جهان صحنه و پرده سینما و پهنه کاوش و پژوهش. و این میانه بیست سالی هم درس داده ام. نه، پرسش های خودم را با صدای بلند به دیگران رسانده ام.
 قصه ای می گفتم از سرزمین دور، و روندگانی که بر راه های نه سخت ارابه ای را می رانند که چهارچرخش شکسته است و نمی رود. و راه ناشناسانی که شکستن چرخ را نه از راه ناشناسی خود، که نشان پایان جهان و رسیدن خواب بزرگ می دانند. و بیدار نمی شوند مگر برای تازیانه زدن بر فرق هر کسی که چرخی نو زیر این ارابه بی اندازد یا کشیدن این ارابه در هم شکسته را اندک زمانی بر گرده خود گیرد.
 اهل اندیشه و فرهنگ، نشانه های خوب طناب و گلوله و چاقو. این یکی از آخرین داستان های شهرزاد است که عمدا از کتاب عمدا گم شده ی هزار افسان حذف شده و من آن را به روایت خود او در خواب دیده ام. شهرزاد ولی در خواب های ما بیدار است.
 برای فرهنگ آن سرزمین؛ جوانی و برای مردمان آن؛ سفیدبختی آرزو می کنم. چنین گفت شهرزاد. 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر